ببین قناری چگونه ز شوق میلرزد... نترس از شب یلدا ، بهار آمدنی است ....
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد...
ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزادکوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد
اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
برچسبها: دلنوشته های خسته, شعر در مورد گرفتار, شعر های فاضل نظری, عکس نوشته های بلک کینگنوشته شده در شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۶ساعت 19:3 توسط ♫پسر بابا♫دانیال♫|
مرا میبینی (:...
ما را در سایت مرا میبینی (: دنبال می کنید
برچسب : گرفتار,رهایی,نتوان,آزاد, نویسنده : beyademan بازدید : 103 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 12:07